روزهایی بود که شهر کوچکی در روسیه به نام چخوفسک پر از راز و رمز بود. خیابانهای پر از خاطرههای دوران کودکی بود و خانههایی که شاهد عشق و جنون و درد و غصه بودند.
یک پسر بچه به نام آنتون در این شهر زندگی میکرد. آنتون عاشق داستانهای شنیع و غمگین بود و همیشه در جستجوی خلق موجوداتی مخوف بود. او به یک جهان دیگر فرار میکرد، جهانی که پر از ترس و وحشت بود.
یک روز آنتون در کتابخانه شهر یک کتاب پیرامون داستانهای تاریک و بیرحم پیدا کرد. این کتاب حاوی داستانهایی از موجوداتی ترسناکی بود که همه را وحشت زده میکردند. آنتون شروع به مطالعه این کتاب کرد و به دنیایی عجیب و غریب وارد شد.
در این دنیا، آنتون با ارواح و بیگانگان وارد رمانها میشد و با شخصیتهایی چون ریتا و میشا آشنا میشد. این دنیا پر از راز و رمز بود و هر لحظه ماجراهای جدیدی برای آنتون داشت.
آنتون از داستانها و حکایات جدید لذت میبرد و هر روز با شگفتی و شور و شوق به دنیای داستانها سفر میکرد. او به عنوان یک داستانپرداز، هر روز به دنبال قصههایی دیگر بود که قلبش را بزند.
با ما در مرشدی همراه شوید.
تصویر بالا تزئینی است