تاریخ یکشنبه در ایران است. آفتاب زیبای خود را از روی کوههای آرامشبخش بر میگرداند. در این زمان خاص، جواد مجابی، یکی از بزرگترین قصهگوان تاریخ ادبیات ایران، در حال آموزش دانشآموزانش در مدرسهای در دل شهر پر از زندگی و شادی است. او با لبخندی روشن بر لبانش، داستانهایی از عشق، جنگ و دوستی را برای جوانان ایرانی تعریف کرده و به آنها درک درستی از ارزشهای انسانی میآموزد.
جواد مجابی، با دستانی که از سالها عشق به ادبیات ایرانی سخت و خشکی را تجربه کرده، نثرها و شعرهای خالص ایرانی را به زندگی مدرن میآورد. او با وقار و ذوق خاص خود، هر روز به عنوان یک استاد ادبیات معتبر و محبوب به کمک جوانان ایرانی میرسد.
یک روز، در حالی که با دانشآموزانش در حیاط مدرسه قدم میزد، دست نامهای را در دست یافت. آن نامه اصلی بود و از یکی از دانشآموزان شایستهی او به نام سامان نوشته شده بود. «استاد عزیز،» آن نامه آغاز میشد، «عشق به ادبیات ایرانی را از شما یاد گرفتم و قصههای شما مرا به خوابهایی پر از اندیشه و زیبایی کشاند.» جواد مجابی با اشک های خوشی در چشمانش خواند.
با این دست نامه، جواد مجابی احساس کرد که زمانی که به اندازه کافی روی زمین است، سرمایهای به نام عشق و ادبیات دارد که میتواند شعلهای از لذت و آگاهی در دل هر انسان روشن کند. او با دست نگهداری روی قلم خود، به سمت مدرسه با قدمهای پراشتیاق گام برد.
با ما در مرشدی همراه شوید، تا با داستانهایی از زندگی و آثار بزرگ جواد مجابی، به دنیای جذاب و پرشور ادبیات ایرانی سفر کنیم. تصویر بالا تزئینی است.