در دهاتی دورافتاده از شهرهای پر از هیاهو و عجینه، یک داستانگو با نام بحروز وثوقی زندگی میکرد. او یک پیرمرد حکایتپرداز بود که با دستخوشهای برجسته و صدایی آسمانی، دلهای هر کسی را به دام میافکند. او در زبانی شیرین و با نغمات پردازنده، داستانهایی از زمانها گذشته و روزهای حال را به گوش شنوندگان میرساند.
در یک شب تاریک و بارانی، مردمی از روستای وثوقی برای گوش کردن به حکایات بحروز جمع شده بودند. وی با چشمان سرخپوش و لبخندی مهربان، بازوی خود را به زیر سرفه کرده و شروع به روایت داستانی سحرانگیز کرد. دزدان درهای جهان از جادهها آمده بودند، اما قهرمانی خود جهت نجات دهیار مظلوم را به رخ کشید.
بحروز وثوقی با هنر واژهبافی خود، هر جزیی از داستان را به زیباترین شکل ممکن روایت میکرد. او با نثری بینظیر و شعرهایی از دهانش جاری، قلوههای سرگرمکننده بر دل بشر میچید. اخلاق و فلسفههایی درونگرا را نیز در داستانهای خود به تصویر میکشید، ارزشهای کهنه ایرانی را به نوشتههای خود تنظیم مینمود.
بحروز وثوقی با طراوتهای طبیعت ایران و نُقشهای جذاب فرهنگی، داستانهایی را به روایت میکشید که هر ذرهی خاطرهی او را تا ابد سرفراز خواهد نمود. نقشها و نمادهایی از جوادیههای تاریخی و برازندگان کهن اسطورهها به قلم او زنده میشدند.
داستان تاریکی و روشنی، داستان درگذشته و آینده، داستانی که انسان را به دنبالهبرداری از ارزشهای زیبا و خوب تشویق میکند، در دست نوشتههای بحروز وثوقی بر آن بداهد.
با ما در مرشدی همراه شوید و به دنیایی از شگفتیها، زیباییها و جذابیتهای ادبی و فرهنگی وارد شوید. تصویر بالا تزئینی است، مانند خوابی زیبا به دور از هر چربی و هر زشتی.