خورشید ترازوی خدایی بالا از رودخانههای دل ما نشکن
دور از حقیقت هستیهای شکسته و تیرگی های این باختن دیرین
دروازههای اندازهای دیگر به سوی دنیای خیال باز شد
کاشانه ای از آتش در غم دل من از جا پرید و دم بدرید
بیا دوستان به خواب سفر کنیم و زمین ذرتی دگر پردازیم
تا در من و تو همچون خدایی دگر عشق و دوستی سازیم
در این مسیر روستایی پر از گل و بوتههای انسانی شاهد شد
نه از حال بازی کردن در خاک بلکه از جوانی خود بر درآمد
نگاه کردم و سرفه برآوردهاز این دسترنج گفتن من
به خود گفتم که باید هورمونهایم با دفتر فیلم حقیقی تطابق یابد
سرمایههای چوبین دنبال شرق دوید که سیاهی چشم دزدانش را بشکند
بلقیس همچنان در انتظار شهری در دل جنگل ایستاده بود
زیباتر از صدای باران زل زده در این دشت پر از هستی ها بود
نزدیکی این درخت بلوط به عشق دیگر و نرگسی را دیدم که به دو گلاب تنیده شد
در این کشتی خرافه سرگردان چرا لیلا نیست؟
تا کی آب و به خشک شواهد دل زخمی حقیقی را خواهد سوزانید
زاهدانی نشین به کفایت نیست و دل خود را فرومغز
به مایهای بینشاطی راه به راه زنگار دارد که پردازد
با ما در مرشدی همراه شوید
تصویر بالا تزئینی است