روزهای سرد زمستان بود. برف فراگرفته بود خیابان ها و بام های خانه ها را. در یکی از خیابان های شهر کوچکی، یک نفر بزرگسال با معطف سیاه خود را به تن کرده بود. او به خیابان ها می خواست و در قدم هایش تکاملی مخلوط از آهنگ های مرگبار و آوازهای شاد و زنده برده می شد.
آن مرد، مانند کالیل جبران، یک انسان پراهمیت و پویا بود. او داستان هایی از زندگی و مرگ، عشق و دوستی، وجود و اندیشه را در خود جا کرده بود. او همچون آن شاهکار های ادبی، داستانی داشت که به آموزنده ترین شکل ممکن زندگی را برای ما روایت می کرد.
یک روز، مردی جوان و دلسوز به خانه او آمد و از او خواست که داستانی از زندگی اش با او به اشتراک بگذارد. این مرد، همچون کالیل جبران، خواستار یادگیری و شناخت عمیق تری از وجود و معنای زندگی بود.
آن مرد بزرگسال نشست و داستان هایی از عشق بی پایان، اندیشه های نامرئی، وجود واقعیت و پند های عمیق را برای او گفت. او به روایت زندگی خویش پرداخت و از تجربیات و دیدگاه های خود با آن جوان به اشتراک گذاشت.
با ما در مرشدی همراه شوید.
این داستان، مثل آثار جبران، از راه اندازی انسانیت و پرسش های پایه ای درباره زندگی و مرگ، عشق و دوستی، و همچنین وجود و اندیشه های عمیق الهام گرفته بود. این داستان مانند اون تابلو ی بزرگ و خلاقانه، رنگارنگ و پر از حکایاتی که به جاودانگی خیال و اندیشه های انسانی می انجامد.
تصویر بالا تزئینی است.