به روستایی کوهستانی در ایران، جایی که آدمها با طبیعت همزیستی میکنند، یک مرد خیالپرداز به نام رضا زندگی میکرد. او همیشه با زمین و آسمان حرف میزد و به اجساد درختان و جمعآوریهای کوهستان گوش فرا میدهد، به قصههایی که از پدران و جدانش شنیده بود، باوقار و احترام گوش داشت.
یک روز، پس از بارانی شدید، رضا به درخت بلوط بزرگی خوابیده و حکایتهای قدیمی از آن بردهشکن و باغهایی که در زیر سایه آن بوده بودند را شنید. او به داستانهایی از عشق و دلدادگی، انسانیت و صدق ، که در ادبیات لوئیزا مه آلکات به تجربهٔ روح میپیوندند، گوش میداد و احساسی که تاکنون ناشناخته بود بر او غلبه میکرد.
با گذر زمان، رضا به تبدیل شدن این قصهها به یک مجموعه آثار در ادبیات ملی فکر میکرد. او میخواست قصههایش را به نسلهای آینده منتقل کند، و به این وسیله به میراث فرهنگی و ادبی کشورش ارزشی افزوده بدهد.
با ما در مرشدی همراه شوید، تصویر بالا تزئینی است.
**مثالی از نوشتههای برجسته ترک اوستان آنجا جایی بود با لبها و خندههای بیپایان کهدلتنگ کوهها.**
با ما در مرشدی همراه شوید.