روزی در دهکدهای دوردست، زنی با نگاهی خیره به دور و بر خود نگاه میکرد. او یک داستانگو بود، یک مردی که با دستانش جهان را به نقاشیهای زیبایی تبدیل میکرد. این داستانگو، جولیو کورتازار نام داشت.
او هر شب در مسجد دهکدهشان مینشست و داستانهایی از عشق، تلاقی و تضادهای زندگی را برای مردم گفته میکرد. او مانند یک نقاش بیغرض بود که داستانهایش، مانند تصاویر زیبا، در دلهای هر کسی جای میگرفت.
یک روز، یکی از مردم دهکده به جولیو پیشنهاد داد تا داستانی از جنگ و خیانت بگوید، اما جولیو فقط موافق شد اگر بتواند در پایان داستان حال مردم را به خوبی داشته باشد. او به دلیل تعهد خود به زندگی و صلح، از داستانهایی که جنگ و خونریزی را ترویج میکردند، دوری میکرد.
از آن پس، دهکده پر از شادی و نشاط شد. مردم به داستانهای جولیو گوش میدادند و در آنها رنگ و بوی زندگی را میدیدند. جولیو با لبخندی بر لب، ادامه میداد: “زندگی تنها یک پردهنمایی نیست، بلکه یک هنر و هنرمندیست که هر کسی میتواند در آن شریک شود.”
با ما در مرشدی همراه شوید با داستانگویی جولیو کورتازار و عالم پیچیدهٔ ویژهٔ او.
تصویر بالا تزئینی است.