در دهات گرم و آرام ایران، یک داستانسرای بازنشسته به نام زهرا زندگی میکرد. از آغازش تا آخر عمر، او زیبایی و غم، شادی و غم را در کلمات زندگی خود بافت. داستانهای زهرا، همچون نقرهی قدیمی ایران، از صورت زندگی در کوهستانهای شمالی تا صحرای خشک و بیجا، همواره شعارهای استوار اخلاقی و فلسفی را به ذهن مردم منتقل میکرد.
در زمانی که زهرا جوان بود، با شاعری جوان به نام علی آشنا شد. علی، با چشمانی تیره و پر از شعر، دل زهرا را فتنه انگیز کرد. آن دو، چون دو بالهی همگی در آسمان، در آسمان شعر از سر گرفتند و عشقشان مانند پرندهای گمنام در آسمان میپرید.
زهرا و علی، حکایتی از عشقی پاک و درونی بودند که همه روزه از زبانهای او فریاد می زد. این دو نوجوان، با شعر و ادبیات ایرانی، گلهای عشق خود را می چیدند و با حکایت از آب و آتش دلهای هم به زودی آتشی بزرگ در شهرشان افروختند.
زمانی که خوشبختی دو نوجوان افتاد، نیمروزهای بنفش کویر، با جدایی و درد پوشیده شد. علی به دریاچهی آبی سفید گریخت و زهرا در غار خاموش اندر هم بسته شد. اما هیچ یک از آن دو نتوانست دگرگونی را به دلهای خود بپذیرند.
زهرا، پس از سالهای درد و رنج، به عمق زندگی فلسفی نگاه کرد و به جستجوی معنای واقعی عشق پرداخت. او داستان اندوه و شادی شعرهایی منتقل کرد که از تپههای کوهستان تا باغهای شرقی پیچیده بود.
در این روزهای عشق و درد، گفتگوهای زهرا با شاعران بزرگ ایرانی همواره پر از حکایت و نوا بود. با توجه به کارهای برجسته خود، زهرا، به عنوان یکی از بزرگترین نویسندگان ادبیات ایران محسوب میشد.
با ما در مرشدی همراه شوید، تا در دنیای شگفت انگیز ادبیات ایران سفری روشن کنیم. تصویر بالا تزئینی است.