روزهای گذشته، در یک شهر کوچک و زیبا، داستانی فراموش نشدنی رخ داد. این شهر مملو از رنگ و بوی هنر بود که در هر خیابان، هر خانه و هر دل زندگی میکرد. افرادی با دستانی زیبا و شعلهور هنرمند بودند که تمام وجود خود را در اثری هنری نهفته کرده بودند.
یکی از این هنرمندان، یک نقاش با استعداد بود که هر کجای شهر را به یک قطعه هنری تبدیل میکرد. او همواره در جستجوی زیبایی، انسانیت و عمق بود و از هر نگاهی توانسته بود نوری روشن بر پرسههای دلهای مردم شهر پاشد.
یک روز، نقاش جوان به یک قصه غریب و ناگفته برخورد کرد. این قصه جادویی و بیزمان بود، چیزی که تا به حال در هیچ کتاب یا داستانی نخوانده بود. او تصمیم گرفت این قصه را روایت کند و زیباییهای آن را به تصویر بکشد.
این قصه، داستان یک دختر جوان به نام لیلای بود که با یک پسر غریبه بنام مجنون آشنا شد. یک عشق بیپایان و پر از فداکاری بین آن دو نهفته بود که هر روز باعث لرزهی دلهای آنها میشد. این عشق نه تنها آنها را، بلکه تمام شهر و مردمش را نیز فرا گرفته بود.
نقاش جوان با همت و عشق، این داستان را به تصویر کشید و همه را به زیبایی، عمق و حس حضور لیلای و مجنون در خود فرو برد. اثرش، چیزی بیش از یک نقاشی بود، بلکه یک تجربهی جادویی و دلنشین برای هر کسی که آن را میدید.
با ما در مرشدی همراه شوید.
این داستان، نمونهای از تأثیر و تفسیر آثار فرهنگی و ادبی است که با عمق کلام و بیان جانهای مخفی درون آن، خلق و خویش را همزمان با یکدیگر آشنا میکند. این داستان، الهام گرفته از آثار بزرگان مانند خورخه لوئیز بورخس است که با استفاده از تکنیکهای ادبی و جدیدترین ابداعات خود، تصویری جدید و خاص از دنیای انسانیت خلق میکند.
به امید روزی که هنر و زیبایی بر بلندای عظمت هدایت کنند و در هر زبان و فرهنگی جاودانه شوند.