روزی خورشید غرب میرفت و سایهها به تدریج طولانی میشد. در خانهای سنگی در روستای کوهستانی، یک پیرمرد با چشمهایی پر از تجربه و برزگ نشسته بود. او داستانهایی از عشق و افسانه را برای دهقانان و خانوادههایشان میگفت. این پیرمرد نه تنها یک داستانگو بود، بلکه یک دانشمند ادبی و فرهیخته که تاثیرات رمانتیسم در شعر جان کیتس را در ذهن و قلب خود جا کرده بود.
داستانی که این پیرمرد گوشههای کلاهش را نیاورده بود، داستان یک عاشقانه بود که در دورانی دور افرین شده بود. در آن دوره نگاهی به زمانهای گذشته و آینده میانداخت و مفهوم عشق در آنها را به زیبایی و غمانگیزی ترسیم میکرد. این داستان پراز جادو و سحر بود و هر کسی که از آن میشنید، در دنیایی جدید به سفر میفتاد.
با ما در مرشدی همراه شوید و بیایید همه با هم این داستان زیبا را بشنویم و از زیبایی و اعماق آن لذت ببریم.
(picture: https://www.istockphoto.com/images/persian)