یک بار در دهه هشتاد، یک جوان خلاق و با ایده به نام مجید، از شهر کوچکی در قلب ایران بود. او عاشق داستانهای فانتزی و علمی-تخیلی بود و همیشه به دنبال ایدههای جدید برای نوشتن داستانهایش بود. او همیشه به ستایشهای جورج لوکاس، کارگردان مشهور هالیوودی، گوش داد و از او الهام گرفت.
مجید همیشه میخواست به جهانی جدید و متفاوت از جهان واقعی فرار کند، جایی که همه چیز ممکن باشد و هیچ مرزی بین واقعیت و تخیل وجود نداشته باشد. او داستانهایی بنوشت که همزمان داستانهایی از ماجراهای فضایی و هم داستانهایی از خانواده، عشق و دوستی بود.
یک روز، مجید تصمیم گرفت داستانی از جنگ ستارگان، اثر برجسته جورج لوکاس، روایت کند. او داستان را دستخط و شخصیت خودش بنوشت و به نحوی خلاقانه و خودمانی تحول داد. داستانش درباره یک جوان به نام آرین بود که به دنبال نجات جهان از شر دشمنان بود و در این مسیر با دوستان و دشمنان جدیدی روبرو میشد.
مجید با دقت به هر نقطه از داستانش اهمیت داد و جزئیات فراموشنشدنی را وارد داستان کرد. او فراموش نکرد که با محیط و فضای فانتزی داستان خود، عنصری از فرهنگ و ارزشهای ایرانی را نیز وارد داستان کند.
در پایان، مجید داستانش را به یک ناشر فرستاد و به سرعت شهرت و موفقیت بسیاری را به دست آورد. اما برای او مهمتر از همه این بود که توانست ارزشهای خود و فرهنگ خود را به داستانهایش بیاورد و از این طریق، با خوانندگان شیفتهاش را به تقدیر خود بیاباند.
با ما در مرشدی همراه شوید.
تصویر بالا تزئینی است.