قصهی دختر گرگنما
(براساس تمهای آنجلا کارتر و بازنویسی افسانههای کلاسیک)
در دوردستترین روستای کوهستانی ایران، جایی که مه غلیظ کوهستان با آسمان خاکستری درآمیخته بود، دختری زندگی میکرد که به او "دختر گرگنما" میگفتند. او از بدو تولد، با موهایی به رنگ خزهی کوهستان و چشمانی که گویی از اعماق جنگل برق میزد، شناخته میشد. مادربزرگش، زنی رازآلود و اسرارآمیز، همیشه به او میگفت: «تو از خون گرگها زاده شدهای، دخترم. این موهبت توست، و در عینحال، نفرین تو.»
دختر، که نامش «آذر» بود، هر شب به جنگل میرفت و با گرگها همنوا میشد. صداهای آسمان و زمین، نالههای باد و زوزههای گرگها، همه برای او زبانی داشتند که میتوانست آنها را بفهمد. اما روستاییان، که از دیرباز به ترس و خرافات بسته بودند، از او دوری میگزیدند. آنها او را موجودی شیطانی و خطرناک میدانستند، موجودی که نمیتواند جایگاهش را در میان انسانها پیدا کند.
یک روز، شکارچی جوانی به نام «رضا» به روستا آداستان: شب یلدا و جادوی زمستان
در دل زمستانی سرد و تاریک، روستایی کوچک در دامنههای البرز قرار داشت که مردمش به سنتهای دیرینهشان پایبند بودند. در میان آنها، پیرزنی به نام "نرگس" زندگی میکرد که با قصههایش همه را مسحور خود میساخت. او به سبک آنجلا کارتر، قصههای کهن را با زبانی نو بازگو میکرد، گاه با طنز تلخ و گاه با نگاهی انتقادی به نقش زنان در جامعه.
شب یلدا بود، طولانیترین شب سال. خانوادهها گرد هم آمده بودند تا با خواندن شعرهای حافظ و قصههای قدیمی، خود را از سرما و تاریکی دور نگه دارند. نرگس نیز به خانه یکی از همسایگان دعوت شده بود. با صدایی گرم و آرام، قصهای قدیمی را آغاز کرد:
"در زمانهای دور، دختری به نام ‘لاله’ زندگی میکرد که قلبش پر از شور و جسارت بود. او در روستایی زندگی میکرد که زنان را تنها برای خانهداری و فرزندآوری میشناختند. اما لاله رویای چیز دیگری داشت: او میخواست به جنگلهای اسرارآمیز برود و رازهای جهان را کشف کند.
یک شب، لاله از خانه فرار کرد و وارد جنگلی تاریک شد. در میان درختان با زنی مواجه شد که چهرهای رازآلود و چشمانی درخشان داشت. زن به او گفت: ‘اگر میخواهی آزاد باشی، باید از آزمونهای سه گانه جان سالم به در ببری.’ لاله بدون ترس این چالش را پذیرفت.
آزمون اول، غلبه بر ترس از تاریکی بود. آزمون دوم، پذیرش ناقص بودن خود و آزمون سوم، بخشیدن کسانی بود که به او ظلم کرده بودند. لاله توانست از همه این موانع عبور کند و در پایان، زن جادویی به او گفت: ‘حالا تو آزاد هستی، چرا که بزرگترین جادو، آزادی ذهن و روح است.’
لاله به روستا بازگشت، اما اینبار نه به عنوان دختری مطیع، بلکه به عنوان زنی که دیگر از هیچ چیز نمیترسید. او قصهاش را برای همه تعریف کرد و زنان روستا را به شورش علیه سنتهای سختگیرانه دعوت کرد."
نرگس قصه را به پایان رساند و همه حاضران را در سکوت عمیقی فرو برد. قصه او، همچون داستانهای آنجلا کارتر، ترکیبی از فانتزی و واقعیت بود که با نگاهی به مسائل اجتماعی، قالبهای کهن را شکسته و معنایی تازه به آنها بخشیده بود.
آنجلا کارتر، با آثار مشهوری مانند The Bloody Chamber و Nights on the Circus، قصههای کلاسیک را بازنویسی کرد و با تمرکز بر نقش زنان، قدرت و آزادی، آنها را به چیزی بیشتر از افسانههای کودکانه تبدیل کرد. او با ترکیب فانتزی و رئالیسم، اثراتی ماندگار خلق کرد که همچنان الهامبخش نویسندگان سراسر جهان است.
با ما در مرشدی همراه شوید
این داستان، همچون بسیاری از قصههای آنجلا کارتر، دعوتی است برای ما تا به قلب تاریکیها و ترسهایمان نگاه کنیم و درونیترین رازهای خود را کشف نماییم. بیایید با کنار گذاشتن قید و بندها و پذیرش ناقصبودنمان، به سوی آزادی گام برداریم.
تصویر بالا تزئینی است