خانهی کوچکی در روستایی آرام و زیبا قرار داشت. آن جا، یک دختر جوان به نام سحر زندگی میکرد. سحر عاشق کتاب و داستان بود و هر شب با جادوی خواندن کتابهای پر از ماجراهای فراموشنشدنیاش، دنیایی جدید و دلخواه را برای خود میساخت.
یکی از کتب مورد علاقهی سحر، کتابی به نام “شهر غولها” بود. این کتاب، داستان هیولاها و غولهایی بود که در یک شهر شگفتانگیز زندگی میکردند. سحر همیشه تصویری از خودش را در این شهر تصور میکرد و هر شب با خیالپردازی و خواندن داستان، به دنیای شگفتانگیز و جادویی کتاب پیوست.
یک روز، سحر تصمیم گرفت به دیدار شهر غولها برود. با آوازهی باد، سحر به سفرش آغاز کرد و راهی شهری عجیب شد. هنگام ورود به شهر، شهر زیبا و شگفتانگیزی بود که هیولاها و غولها در آن زندگی میکردند.
سحر با شگفتی بین خیال و واقعیت، در هر کوچه و کجاگوشهی شهر، داستانهای جالب و هیجانانگیزی را تجربه کرد. او با غولی دوست شد که دلش تنگ از تنهایی بود و با هیولایی سرسخت که در واقعیت، قلب نرمی داشت.
در پایان سفر، سحر با دانش جدید و دنیایی فراتر از آنچه تصور میکرد، به خانه بازگشت. او هر شب با جادوی خواندن کتب آشنایی دنیای خودش را از تجربههای حیرتانگیز سفر به شهر غولها زنده میکرد.
با ما در مرشدی همراه شوید، و تصویر بالا تزئینی است.